دنیــــایـــی بــ ـرای مـــــن ♥

♥یــه دنیــا وجود داره اونـــــم واســه خودمــه!♥

دنیــــایـــی بــ ـرای مـــــن ♥

♥یــه دنیــا وجود داره اونـــــم واســه خودمــه!♥

بی تــو

«بـه نام پرودگــآر جهــآن»

بچه هـا بهتره در ابتدا توضیحــآتی راجبه رمـانی که می خونین

بزارم این رمــان رو خودمــ ـ می نویســم

و اینــکه هر چه قد دلتتون خواست کپی کنیــن برامــ ـ مهم نیس(!)

و اینکه امیدوارم خوشتـون بیــآد

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=

1

مثله همیشه تا ظهر خوابیده بودم اَه مثله اینکه باید تمامی جمعه های زندگیه من همین طوری چرت و پرت بگذره با این که کلی خودمو سرزنش میکردم ولی بازم حال و حوصله ی بیرون اومدن از تختم رو نداشتم که یه دفعه صدای مامان در اومد که میگفت:بلند شو .....دخترم تا کی میخوای بخوابی؟

من با حالتی خواب آلود گفتم:مامان ول کن دیگه همین یه روز تعطیل هستما همین هم کوفتم میکنی بزار یه دقیقه چشمامو رو هم بزارم تا ساعت 6 بیدار بودم داشتم فیلم میدیم.

مامان:واسه همینه که میگم شب ها ساعت 9 بخوابی دیگه.....بدو حالا باید بریم بیرون(!)

و از اتاقم خارج شد.

اوووف باورم نمیشه یعنی مامان میخواست کجای تهران توی روزه جمعه که همه جا بسته هست خرید کنه؟اصلا چرا میخواست خرید کنه؟؟؟

ماهه آبان بود و من هم از 9 ماهی که درس باید خوند بدم می اومد ولی من فک کنم باید بیش تر از 9 ماه درس بخونم چون دانشگاه اینطوری نیس و هر چی بگم کم گفتم .........

با خستگی از جام بلند شدم و سارا خانوم رو صدا کردم تا تختم رو مرتب کنه من دختره شُل و ولی بودم و دل به کار نمی دادم و مامان و بابا هم مشکله خاصی با این موضوع و من نداشتن یعنی اینقد درگیره کار ها و دعوا های بینه خودشون بودن که من رو به کلی از یاد برده بودن(!)

سارا خانوم خدمتکاره خونمون بود که به مادرم کمک میکرد و خانومه خوبی بود ولی خیلی غر غر میکرد انگــآر قرار بود کوه بکنه...در هر حال مجبور بودم تحملش کنم

از اتاقم خارج میشم و پله ها رو دو تا یکی میکنم تا به آشپزخونه برم خونه ی ما دوبلکس بود و اتاقه من و مامان و بابام طبقه ی دوم بودم در کناره این حرف ها من دیگه زیاد قرار نبود ایران باشم با بابا قرار گذاشته بودم تا منو بفرسته خارج و اون هم قبول کرده بود اما روی این گیر بود تا با یه پسره خوب ازدواج کنم ...لعنتی من نمیدونم کجای این زندگی میتونم از دسته پسر ها نفسه راحت بکشم(!)

رفتم و روی میز نشستم طبقه معمول بابا صبحه زود سره کار رفته بود شرکت و مامان هم بعد از اینکه منو بیدار کرد رفته بود آرایشگاش تا به مشتری هاش برسه و قرار بود غروب ساعت 7 با هم بریم خرید حالا چرا و واسه چی رو خدا میدونه چون من واقعا بی خبرم (!)

با تمامه بی میلی یه کم غذامو خوردم و از روی میز بلند شدم و به سمته مبل رفتم و خودم رو روش ولو کردم  بعدش کنترل ها رو برداشتم و تلویزیون رو روشن کردم تا یه چیزی ببینم

اما همین که برنامه ی مورده علاقم شروع شد گوشیم به صدا در اومد(!)

طناز بود گوشی رو جواب  دادم و گفتم:الو سلام.

طناز:چه طوری دختر میای امروز بریم بیرونه شهر؟آرش گفته که به تو هم بگم بیای(!)

من:وای طناز جون آخه....

طناز:آخه نداره که المیرا ...پس ساعت 6 منتظرتم باشه؟

من:طناز گوش کن من باید با مامانم برم...........اهههه این چرا قطع کرد؟؟؟دختره ی روانی بزار شنبه برم دانشگاه اون وقت حسابشو کفه دستش میزارم

(!)

نزدیکه ناهار بود ولی حوصله نداشتم دیشب خیلی دیر خوابیده بودم و اصلا نمی تونستم بیدار بمونم واس همین رفتم تو اتاقم و تا دراز کشیدم نفهمیدم کی خوابم برد که یه دفعه سارا خانوم اومد توی اتاقم و گفت:المیرا...المیرا جان دوستتون طناز توی حال نشستن و منتظرتون هستن.

من:باشه بهش بگووو اومدم.

سارا خانوم هم بیرون میره و به طناز میگه که چند لحظه ای منتظر بمونه.

از اتاقم بیرون میرم و رو به طناز میکنم و میگم:چرا به مبینا خبر ندادی؟

طناز:چرا بهش گفتم اما انگار خونشون خبرایی هست!

سریع خودمو توی بغله طناز میندازم و میگم:زود باش بگو ببینم نکنه........آره؟

طناز:آره امشب مجید داره میره خواستگاریش و اونم کلی ذوق داره(!)

من:وای خیلی براش خوشحالم اما حیف شد من توی عروسیش نمی تونم باشم چون تا اون موقع حتما رفتم اون وره آب!و بعد توی دلم میگم:اگه بابا اجازه بده!

طناز:وای تو هم کشتی منو اینقد حرفه اون وره آب رو زدی

من رو به طناز میکنم و میگم :خوب حالا کی آماده میشیم که بریم؟

طناز:آرش گفته ساعت 7 میاد الان که ساعت 6.5 هست

من:اوه مامانم گفته بود باهاش برم خرید

طناز:نترس از مامانت پرسیدم و گفت میزاره واسه هفته ی بعد حالا زود باش باید سریع تز بریم نمیخوای که داداشمو منتظر بزاری؟

و بعد کلی با هم شوخی میکنیم تا من آماده بشم...............

2



بعد از این که من آماده میشم طناز میگه که داداشش منتظره و باید زود تر بریم و بعد با هم به سمته کوچه میریم آرش وقتی ما رو میبینه از ماشینش پیاده میشه و سلام و احوال می پرسه و بعد ما سوار ماشین میشیم وقتی به سینما می رسیم طناز بهم میگه:المیرا واست یه سوپرایز دارم!

من:زود باش بگو چیه؟

طناز:فک کردم اگه بگم دیگه نمیای واسه همین نگفتم....!فیلم از اون فیلم های گریه داره!

من:وای طناز می دونی از فیلم هایی که انرژی منفی می ده بدم میــآد!

طناز:اههههههههه حالا واسه خاطره من نگاه کن دیگه!

من:باشه ...

در اون لحظه یه دفعه آرش با 3 تا "پاپ کرن" از راه میرسه و میگه : بچه ها عجله کنین الان فیلم شروع میشه!

طناز:وای خیلی شوق دارم

بعد سه نفری داخل میشیم و فیلم رو نگاه می کنیم و بعد هم آرش من رو میرسونه خونه و کلی هم من ازشون تشکر میکنم که من هم با خودشون بردن!

میگذریم....

وقتی رسیدم خونه می رم داخله اتاقم{طبقه معمول}و کیفم رو روی تخت پرت می کنم , خودم هم روی تخت ولو می شم!

واوووووووو اولین شبی بود که اونقد خوب خوابیده بودم !

صبحش ساعت 9 بیدار می شم{جای تعجب بود}

یه دفعه گوشیم زنگ می خوره با عجله به سمته گوشیم میرم تا ببینم کیه!

مبینا بود.

مبینا:سلآم خوبی؟

من:آره چه طور مگه؟

مبینا:میگم امروز میخوای بیای تا روی پروژه کار کنیم؟

من:آها خوب شد گفتی یادم نبود ...آره دیگه مگه میشه نیام؟

مبینا:چه میدونم گفتم تو که همش یادت میره یادت بیارم.

من:باشه گلم مرسی...راستی طناز هم میاد؟

مبینا:آره حتما گفت میاد.

من:باشه پس فعلا.

مبینا:فعلا.............

بعد هم آماده میشم تا برم دانشگاه اوه خدا یا قرارمون ساعت10 بود ولی ساعت 9.58 بود!

با عجله به سمت ماشینم میرم و چنان گاز رو میگیرم که 3 تا چراغ قرمز رو رد می کنم و بالاخره با کمی تاخیر سره قرارمون میرسم.

طناز:وای سلام المیرا چرا اینقد دیر کردی؟اوه دختر چه قد به خودت رسیدی؟

مبینا:آره انگار بعد از ما با یکی دیگه قرار داره!

طناز:آره مثلا یکی مثله...و صداشو پایین میاره و میگه"ارشیا"

من:هی دارین چی میگین واسه خودتون؟من چرا باید با اون قرار بزارم؟

طناز:اههههههه المیرا گناه داره خودت هم میدونی عاشقته حتی چند بار از ما خواست تا شماره ی تو رو بهش بدیم اما ما قبول نکردیم.

مبینا:واقعا چرا شمارتو بهش ندادیم؟؟؟؟؟

من:نه جونه من میرفتین میدادین چه قد پر رو هستین شما!بچه ها حالا پروژه رو چی کار کنیم؟؟

مبینا:به نظره من باید خیلی جالب بشه.

طناز:آره واسه ما توی کلاس تک میشه.

من:البته وقتی مهندس "زیـآهی"سرگروه باشه چی میشه انتظار داشت؟

مبینا:باشه حالا از خود راضی!

و با هم مشغوله کارمون میشیم که....................

3

بعد از یک مدت بالاخره کارمون تموم میشه و با هم میگیم:آخیش!

بعد هم دوباره شوخی های مبینا و طناز شروع شد!

مبینا:هی تو برو چرا اینجا موندی؟ممکنه ارشیا به خاطره این که دیر سره قرارتون رسیدی ما رو بکشه!

من:اههههههههههه مبینا چی واسه خودت میگی میدونی اصلا از این پسره خوشم نمیــآد چرا پس چرت میگی؟

طناز:گوش کن المیرا طرف دیونته بعد تو چی میگی؟؟؟؟

من:باشه من خوب چی کار کنم؟؟؟لازمه که هی الکی توهم بزنم؟و مثله شما ها باشم؟

مبینا:اوه داری توهین میکنی ها!

طناز:این بحث رو عوض کنین و گرنه  ممکنه هم دیگه رو بکشین!

من:از اول هم نباید شروع میکردین!

یه دفعه وسط حرف زدنمون گوشیم زنگ خورد!مامان بود!

من:بله مامان جانم؟

مامان:گلم میخواستم بدونم امروز ساعت چند میآی خونه؟

من:مامان فک کنم ساعت 6 برسم آخه اینجا با بچه ها داریم روی پروژه کار میکنیم در ضمن باید کتابی رو که استادمون گفته بخرم!





نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد